انگلیسی………………………………………………………………………………………………………………..170
1- 1- بیان مسئله
مبناگرایی، دیدگاهی است درباب ساختارمعرفت، که از اینحیث،به توجیه باورهای استنتاجیمیپردازد.
براین اساس، «مبناگرایی، نگرشی استدرباب ساختار توجیهِ شناخت.»(Fumerton, 2005,p 284). که با ارجاع باورهای استنتاجی به باورهای پایه، ساختارمعرفت را توجیه مینماید.
بنابر اهمیّتِ این رویکرد درتبیین مسئلهی شناخت، بسیاری از معرفتشناسان، این دیدگاه توجیهنگر را پذیرفتهاند؛ چنانکه، با مطالعهی سیر تاریخ معرفتشناسی، میتوان به این نتیجه مؤول شد که اکثر معرفتشناسان نیز،مبناگرا بودهاند.
با اینوصف، معرفتشناسان مذکور، نه تنها خود را مبناگرا نمیخواندند بلکه تا دوران اخیر نیز، به این رویکرد توجیهنگر اشارهای نداشتهاند. براین اساس، استناد مبناگرا بودن به این معرفتشناسان، چیزی است که از نحوهی تفکر مبناگرایانهی آنان استنباط میگردد. نمونهیبارز این امر، راسل و علّامه طباطبائی است که هریک از آنان، علیرغم اذعان به تئوری مطابقت، هیچ وقت خود را به عنوان یک فیلسوف مبناگرا معرّفی نکردهاند.
باتوجّه به این موارد میتوان تصریح نمود که مبناگرایی، رویکردی جدید و مربوط به قرن بیستم نیست، بلکه سابقهی آن، به قدمت طولانی تئوری مطابقت برمیگردد.[1]
نکتهای که دراینجا باید متذکّر شویم این است که، اکثر مبناگرایان دراثبات باورهای مبنایی خود، از برهان نفی تسلسل استفاده کردهاند؛ چنانکه،ارسطو دراینزمینه، ، معتقد است که «به طورکلی ممکن نیست برای همۀ چیزها برهانی یافت شود وگرنه جریانی تا بینهایت کشیدهمیشود که دیگر برهانپذیر نیست» ( ارسطو، 1377، ص 98).
راسل، غالباً درحوزهی تجربهگرایی،بهعنوان فیلسوفی مبناگرا محسوب میشود.به اینمعنا که وی، حسیّات را به عنوان مأخذ باورهای حسّی و بدیهی لحاظ میکند و از این حیث، به توجیه باورهای استنتاجی میپردازد.
راسل، درمعرفتشناسی خود، به مفهوم سلسلهمراتب معرفت، توجّه خاصّی دارد و درتمام دورهها، آن را به عنوان مفهومیکانونی لحاظ میکند. به نظر وی، «وظیفهی اصلی معرفتشناس مرتبکردن معلوماتی ادعایی در سلسلهمراتب معرفت است.معرفت با باورهای پایه آغاز شود.»(Chisholm, 1989,p421).
ویژگی خاصّ تفکرراسل، این است که وی، هموارهمواضع معرفتی خود را تعدیل میسازد. با اینوصف، میتوان این تحوّلات را طی سهدورهی مجزا، مشخّص نمود.
دورهی اوّل: مربوط به سالهای قبل از 1912، است. راسل در ایندوره، علیرغم تأثیرپذیری از ایدئالیسم، به مخالفت جدّی با آن میپردازد. طرح “نظریّهی آشنایی”، مربوط به سالهای پایانی ایندوره است که راسل مبناگرایی خود را در عرصهی امور تجربی، ارائه میدهد.
دورهی دوّم: مربوط به سالهای بین 1912، تا1919، است. راسل در ایندوره، با مطرح کردن نسبتهای چندگانه درکتاب “نظریّهی شناخت”، با انتقاد شدید ویتگنشتاین مواجه میشود. اینمسئله تا مدّتها ذهن وی را به خود مشغول نمود و سبب شد تا سرانجام از اتمام این کتاب، دست بکشد.
دورهی سوّم: مربوط به سالهای بعد از 1919، است. راسل دراینزمان، پس از بررسی تئوریهای صدق،[2] به تئوری مطابقت روی میآورد.
نکتهای که در اینجا باید به آن تصریح نماییم، این است که نظریّهی “شناخت از راه آشنایی”،[3] مهمّترین قرینهای است که به صراحت، مبناگرا بودن راسل را نشان میدهد. البته وی، بعدها با گسترش بخشیدن این نوع از شناخت، «”شناخت از راه دروننگری” و “شناخت مربوط به حافظه و امورگذشته”را نیز جزء “شناخت از راه آشنایی”ذکر نمود.»(Russell, 1966,p193).
راسل،مسئلهی “شناخت” رابه تفصیل، درکتاب “مسائل فلسفه”[4]مطرح میکند. وی دراین کتاب، ابتداشناخت را به دو نوع 1- “شناخت مربوط به اشیاء”[5] 2- “شناخت مربوط به حقایق”[6] تقسیممینماید، سپس شناخت اشیاء را مشتمل بر دوقسم:”شناخت از راه آشنایی”[7] و “شناختتوصیفی”[8] میداند.
وی، دربخش”شناخت مربوط به حقایق” نیز، آن را به دوقسم: “شناخت شهودی”[9]و”شناخت استنتاجی”[10] تقسیممیکند؛ چنانکه در این زمینه معتقد است که«برای توجیه معرفت اکتسابی باید تا آنجا به عقب بازگردیم که به معرفت شهودی برسیم.»(Russell, 1943, p 77).
نکتهی دیگری که دراینجا باید مطرح سازیم، این است که راسل،درمبناگرایی خود، منظور از”شناخت از راه آشنایی” را،همان شناخت “دادههای حسّی”میداند نه شناخت “اعیان فیزیکی”.
برایناساس، وی معتقد است که «وقتی ازعین محسوس، (Sensible Object)، سخن میگویم نباید گمان شود که منظور من یک میز است که هم قابل رؤیت و هم قابل لمسبوده و برای بسیاری از افراد قابل دیدن باشد، بلکه منظور من، صرفاً همان قطعه رنگی است که به هنگام نگاه به میز آن را ادراک میکنم و سفتی و صلابتی است که هنگام فشار دادن به میز، درک میکنم و یا همان صدای خاصی است که در هنگام ضربه زدن به آن درک مینمایم.» (Russell, 1972/1, p 83).
در معرفتشناسی اسلامی، رویکرد مبناگرایی، دارای سیر منظمتری است؛ چنانکه میتوان اکثر فلاسفهی مسلمان را،درچارچوب تئوری مطابقت، مبناگرا دانست.
براین اساس، علّامه طباطبائی نیز، با ارجاع تصدیقات نظری به تصدیقات بدیهی، مبناگراییخویش را مطرح میسازد.وی دراینزمینه،ضمنتأکید بر اصل امتناع تناقض (به عنوان اصل حاکم بر تفکر)، معتقد است که «فلاسفه نوصدرایی اصل امتناع تناقض را به عنوان بدیهیترین قضیهای معرفی میکنند که همۀ شناختهای بدیهی و نظری به آن نیازدارند وبراین اصل تأکید دارند که با فرض تردید در این اصل، هرگونه شناختی باطل خواهد شد.» (طباطبائی، 1416، ص253).
علاّمه طباطبائی، اصلیترین دلیل در تثبیت مبناگرایی را، تسلسلناپذیری تصدیقات بدیهی میداند. وی در تأیید این مطلب، درکتاب “اصول فلسفه و روش رئالیسم”،به دومطلبعمده اشاره میکند:
الف) احتیاج تصدیقات نظری به تصدیقاتبدیهی.
ب) خطاناپذیر بودن باورهای بدیهی.
نکتهای که دراینجا باید متذکّر شویم، این است که علّامه طباطبائی، رابطهی بین تصدیقات نظری با تصدیقاتبدیهی را، براساس رابطهی توالّد ارزیابی میکند؛زیرا نیازمندی تصدیقات نظریبهتصدیقات بدیهیرا، ازقبیل نیازمندی مادّی به صوری میداند.
با این وصف، وی، به دلیل اینکه “اصل امتناع تناقض” را بهعنوان یک اصل حاکم برتفکر لحاظ میکند، رابطهی بینباورهای بدیهی با این اصلرا، از نوع رابطهی توالّد نمیپندارد.
[1]- البته، این امر به معنای پذیرش تلازم بین رویکرد مبناگرایی و تئوری مطابقت نیست.
[2]-عملگرایی و انسجامگروی.
[3]- Knowledge by Acquaintance
[4]-The Problem of Philosophy
[5]- Knowledge of Things
[6]-Knowledge of Truths
[7]-Knowledge by Acquaintance
[8]-Knowledge by Description
[9]- IntuitiveKnowledge
[10]- DeductiveKnowledge
***ممکن است هنگام انتقال از فایل اصلی به داخل سایت بعضی متون به هم بریزد یا بعضی نمادها و اشکال درج نشود ولی در فایل دانلودی همه چیز مرتب و کامل و با فرمت ورد موجود است***
متن کامل را می توانید دانلود نمائید
چون فقط تکه هایی از متن پایان نامه در این صفحه درج شده (به طور نمونه)
ولی در فایل دانلودی متن کامل پایان نامه
با فرمت ورد word که قابل ویرایش و کپی کردن می باشند
موجود است